مـی روم زینجا ولی این را بــــدان
قبلـه ات بر دل شدش چون آستـــان
با تـوام ای مـــاه رویــم در جهـــان
در میان قلـــب و دل هستـی نهـــان
مــی روم با کوله باری از نگـــــاه
این تویــی آن ماه دل انـدر پگـــــاه
شاید این آن آخرین حرف من است
دوستت دارم بـدان از باطـــن است
هــر نگاهــــت ماه تر از نور مـــاه
راهـی ام خواهم تو باشـی بیـن راه
روزها از خانـه بیــــرون مــی شدم
سوی تو چون رود هامون می شدم
یاد آن روزی که کردی یک نگــــاه
مهــــــررابا آن فشـانــدی بر پگــاه
شام ها از دیـــده پر خـــون می شدم
تا تو می دیدم چو مجنون می شدم
با خیالـــت زندگـــی روشــن شـــود
قامتــم گر خم شده است آهن شـــود
عشــــق جامـــی را میـان تـن کنــــد
قلـــب من در باغ و گلشـــن شـــود